سفارش تبلیغ
صبا ویژن


دلنوشته های من

نمی دانم از کجا شروع کنم! از چه بگویم! از که بگویم! نمی دانم؟!
نمی دانم چگونه کلمات را در کنار هم بچینم! نمی دانم!
نمی دانم به که بگویم!
به خودت میگویم...به خودت گفته ام...بارها و بارها... و اینک نیز میگویم...
میدانم که میشنوی...میدانم که از هر شنوایی شنوا تری...
خدایا این جملات را مینویسم و می گریم..خدایا اشکهایم جاری ست...
دلم نمی خواهد گریه کنم! خدایا مگر دست من است؟!!
نمی توانم گریه نکنم!! اسمت را که میبرم ناخودآگاه اشکانم سرازیر میشود..
بغض وجودم را پر میکند و دلم می خواهد فریاد بکشم...
نمی دانم!!
نمی دانم چرا؟!
هیچ گاه نفهمیدم که چرا وقتی می نشینم تا این حرف ها را به تو بگویم اینگونه پریشان میشوم...
از جایی شنیدم این نشانه عشق است...!
عشق؟
یعنی واقعا اسم این را میتوان گذاشت عشق؟!
این اشکها،این دلتنگی ها،این غم که تا اسمت را می برم سر تا پای وجودم را پر میکند،یعنی همه اینا نشانه عشق به پروردگارم است!؟!
این همه مهربانی،گذشت،بخشندگی،بزرگ ی،عظمت،شکوه و هزاران هزار ویژگی ات کار خود را کرد و باعث شد دلم این چنان برایت آشوفته باشد و این چنین به یادت اشک بریزم...
خدایا؟!!
چرا؟ آخر چرا؟! با این همه گناه باز هم مرا دوست داری!!؟؟؟ در عجبم...
مرا آفریدی...به من زندگی بخشیدی...حیات دادی...فرصت بودن و زیستن...
چقدر این حس شیرین است...چه معجزه ها که نشانم دادی تا باورت کنم...
همه ی این نعمت ها معجزه بود...معجزه الهی..معجزه ای از جانب تو...
اما...
اما من چه کردم..؟!!
چگونه میتوانم ادعای عشق کنم در حالی که بنده ای بی وفا بودم...
پیمان شکستم..تنهایت گذاشتم..ناراحتت کردم..حتی گاهی خشمگینت کردم..
اما چه شد؟! تو چه کردی خدای من؟!!
تو از من نگرفتی،همه چیزهایی که خود به من داده بودی و میتوانستی هر آن همه این خوشبختی ها و معجزات را از من بگیری اما تو تلافی نکردی همه بدی هایم را..
مرا بخشیدی...صدایم کردی...هزاران هزار سبب قرار دادی تا باز به سویت برگردم...چقدر از تو روی برگرداندم... و تو...


نوشته شده در شنبه 91/12/12| ساعت 12:10 صبح| توسط hellye| نظرات ( )















قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت