دلنوشته های من
دخترک برگشت چه بزرگ شده بودپرسیدم پس کبریت هایت کو؟ بیایید پارسی وار زنها را پاس بداریم پیاده از کنارت گذشتم،گفتی قیمتت چنده خوشگله؟ نمی دانم از کجا شروع کنم! از چه بگویم! از که بگویم! نمی دانم؟! اینجا انتهای زمین است... رفتم نشستم کنارش گفتم:برای چی نمیری گلات رو بفروشی؟ گفت:بفروشم که چی؟ تا دیروز میفروختم کهبا پولش ابجیمو ببرم دکتر دیشب حالش بد شد و مُرد با گریه گفت:تو میخواستی گل بخری؟ گفتم:بخرم که چی؟ تا دیروز میخریدم برای عشقم امروز فهمیدم باید فراموشش کنم...! اشکاشو که پاک کرد,یه گل بهم داد با مردونگی گفت:بگیر باید از نو شروع کرد تو بدون عشقت,من بدون خواهرم... خیلی سخته ولی سکوت اجباریست باید سکوت کرد و با لبخندی زورکی که بر لب داری اظهار کنی که هیچ غم و اندوهی نداری. ولی هیچ کس جز خدا نمیدونه که پشت این لبخند و سکوت اجباری هزاران هزار غم اندوه و فریاد پنهان است.و باید طوری رفتار کرد که انگار از اول هیچ چیزی میان تو و معبودت وجود نداشته و باز هم باید خنده بر لب اورد و سکوت کرد. من زنم گاهی همان هنگام که خودت را در اوج افلاک میپنداری و از خوشبخت بودن سخن میگویی درست همان دم سقوط میکنی............سقوط ازاد و بی مانع! و شاید مفهوم ان چنین است مرز میان خوشبختی و سیه روزی یا به عبارت ساده تر......... مرز میان سیاه و سپید باریک است باریک تر از مو.......... پس زندگی را همیشه خاکستری ببین................... نمی دانم چه می خواهم خدایا به دنبال چه می گردم شب و روز چه می جوید نگاه خسته من چرا افسرده است این قلب پر سوز ز جمع اشنایان میگریم به کنجی می خزم ارام و خاموش نگاهم غوطه ور در تاریک ها به بیمار دل خود میدهم گوش گریزانم از این مردم که با من به ظاهر همدم و یکرنگ هستند ولی در باطن از فرط حقارت به دامانم دو صد پیرایه بستند از این مردم که تا شعرم شنیدند به رویم چون گلی خوشبو شکفتند ولی ان دم که در خلوت نشستند مرا دیوانه ای بدنام گفتند دل من.ای دل دیوانه ی من که میسوزی از این بیگانگی ها مکن دگر زدست غیر فریاد خدا را.بس کن دگر این دیوانگی ها (فروغ)
پوزخندی زد...گونه هایش آتش بود...سرخ،زرد
گفتم می خواهم امشب با کبریت های تو این سرزمین را به آتش بکشم
دخترک نگاهی انداخت،تنم لرزید
گفت کبریت هایم را نخریدند
سالهاست تن می فروشم
می خری؟؟؟؟؟؟؟؟
####################
این بار اگر زن زیبا رویی را دیدید هوس را زنده به گور کنید
و خدا رو شکر کنید برای خلق این زیبایی
زیر باران اگر دختری را سوار کردید
به جای شماره به او امنیت بدهید
او را به مقصد مورد نظرش برسانید نه به مقصد مورد نظرتان
هنگام ورود به هر مکانی با لبخند بگویید:اول شما
در تاکسی خودتان را به در بچسپانید نه به او
بگذارید زن ایرانی وقتی مرد ایرانی را در کوچه خلوت می بیند
احساس امنیت کند نه ترس
بیاییم کمی فارغ از جنسیت مرد باشیم
در صف نانوا نوبتم را گرفتی،چون صدایت بلندتر بود
در صف فروشگاه نوبتم را گرفتی چون قدت بلندتر بود
زیر باران منتظر تاکسی بودم،هلم دادی و خودت سوار شدی
در تاکسی خودت را به خواب زدی،تا سر هر پیچ وزنت را روی من بیندازی
در اتوبوس خودت را به خواب زدی تا مجبور نشی جایت را به من تعارف کنی
در سینما نیکی کریمی موقع زایمان فریاد کشید،و تو پشت سر من بلند گفتی زهر مار
در خیابان دعوایت شد و تمام فحش هایت خواهر و مادر بود
در پارک بخاطر حضور تو نتوانستم پایم را دراز کنم
نتوانستم به استادیوم بیایم چون تو شعارهای آب نکشیده می دادی
من باید پوشیده باشم تا تو دینت را حفظ کنی
مرا ارشاد می کنند تا تو ارشاد شوی
تو ازدواج نکردی و به من گفتی زن گرفتن حماقت است
من ازدواج نکردم و به من گفتی ترشیدم
عاشق که شدی مرا به زنجیر انحصار طلبی کشیدی
عاشق که شدم گفتی مادرت باید مرا بپسندد
من باید لباس هایت را بشویم و اطو بزنم تا به تو بگویند خوشتیپ
من باید غذا بپزم و به بچه ها برسم تا به تو بگویند آقای دکتر
وقتی گفتم پوشک بچه را عوض کن،گفتی بچه مال مادر است
وقتی خواستی طلاقم بدهی،گفتی بچه مال پدر است
وقتی طلاق گرفتم با مطالبه مهریه ام،خودم و همه زنان عالم را تحقیر کردم
وقتی طلاقم دادی با ندادن مهریه ام از هستی ساقطم کردی تا به یاد داشته باشم بدون تو هیچم
نمی دانم چگونه کلمات را در کنار هم بچینم! نمی دانم!
نمی دانم به که بگویم!
به خودت میگویم...به خودت گفته ام...بارها و بارها... و اینک نیز میگویم...
میدانم که میشنوی...میدانم که از هر شنوایی شنوا تری...
خدایا این جملات را مینویسم و می گریم..خدایا اشکهایم جاری ست...
دلم نمی خواهد گریه کنم! خدایا مگر دست من است؟!!
نمی توانم گریه نکنم!! اسمت را که میبرم ناخودآگاه اشکانم سرازیر میشود..
بغض وجودم را پر میکند و دلم می خواهد فریاد بکشم...
نمی دانم!!
نمی دانم چرا؟!
هیچ گاه نفهمیدم که چرا وقتی می نشینم تا این حرف ها را به تو بگویم اینگونه پریشان میشوم...
از جایی شنیدم این نشانه عشق است...!
عشق؟
یعنی واقعا اسم این را میتوان گذاشت عشق؟!
این اشکها،این دلتنگی ها،این غم که تا اسمت را می برم سر تا پای وجودم را پر میکند،یعنی همه اینا نشانه عشق به پروردگارم است!؟!
این همه مهربانی،گذشت،بخشندگی،بزرگ ی،عظمت،شکوه و هزاران هزار ویژگی ات کار خود را کرد و باعث شد دلم این چنان برایت آشوفته باشد و این چنین به یادت اشک بریزم...
خدایا؟!!
چرا؟ آخر چرا؟! با این همه گناه باز هم مرا دوست داری!!؟؟؟ در عجبم...
مرا آفریدی...به من زندگی بخشیدی...حیات دادی...فرصت بودن و زیستن...
چقدر این حس شیرین است...چه معجزه ها که نشانم دادی تا باورت کنم...
همه ی این نعمت ها معجزه بود...معجزه الهی..معجزه ای از جانب تو...
اما...
اما من چه کردم..؟!!
چگونه میتوانم ادعای عشق کنم در حالی که بنده ای بی وفا بودم...
پیمان شکستم..تنهایت گذاشتم..ناراحتت کردم..حتی گاهی خشمگینت کردم..
اما چه شد؟! تو چه کردی خدای من؟!!
تو از من نگرفتی،همه چیزهایی که خود به من داده بودی و میتوانستی هر آن همه این خوشبختی ها و معجزات را از من بگیری اما تو تلافی نکردی همه بدی هایم را..
مرا بخشیدی...صدایم کردی...هزاران هزار سبب قرار دادی تا باز به سویت برگردم...چقدر از تو روی برگرداندم... و تو...
درست لحظه ی مرگ انسانیت...
جایی که دست های مادران بوی خون می دهد!!!
بوی "جنایت"
و آبهای راکدش طعم کودکانی را می گیرد که بی نفس خفه می شوند در
خفقان این نکبت آباد!
معصومیت ها دریده می شوند...
و "آدم "ها...
همین ما آدم ها...
چه ساده می گذریم از کنار درد هایمان
"این درد های مشترک"
اینجا انتهای زمین است...
درست همین جایی که ما ایستاده ایم!!!!
خیلی سخته هنگامی که دوست داری زار زار گریه کنی باید سکو.ت کنی و باز هم خنده بر لب بیاوری.
خیلی سخته وقتی که هزاران حرف نگفته داشته باشی و نتونی حتی کمی از اون حرفا رو بگی..
و جریان زندگی ات را فقط تماشا کنی...
آهن پرستی نمیکنند
لباساشون سادَست
اهل فوتوشاپُ دروغ نیستن
عاشق دوس پسرشون هستند
شارژ ایرانسل پُل دوستیشون نیست
اصن ماهَن ماه
و به همان اندازه از هوا سهم می برم که ریه های تو!
درد آور است که من آزاد نباشم تا تو به گناه نیفتی
قوس های بدنم بیشتر از افکارم به چشم هایت می آیند
تاسف بار است که باید لباس هایم را به میزان ایمان
تو تنظیم کنم.
قالب جدید وبلاگ پیچک دات نت |